لبخند به روی لب تو تا آمد
با پای خودش بهشت اینجا آمد
تو دست مرا فشردی و بوسیدی
و عشق همان لحظه به دنیا آمد
دلم می خواست
هر روز صبح
پله های ایوان را
پایین می آمدیم
تا لب حوض
تا بوسه آب به دست هات
و برگشتنی
- توی بغلت - پله ها را
دو تا یکی بالا می رفتیم
من
یک شمعدانی ام
توی گلدانی که
در حلقه فلزی نرده های راه پله
گیر کرده است
مدام گریه کرده ام
و شعرِ خیس گفته ام
از آن زمان که رفته ای.
بدون تو
نشد که زندگی کنم ...
رفته ام اما، درِخانه را
وا گذاشتم
و شعرهای روی بند رخت را
- به عمد -
جا گذاشتم.